راه میری توی خیابونا.سوز سردی هوا تابت رو دو دستی میکنه و میبره.
دلخوشیت میشه یک خونه که راهش برات هموار باشه.ولی دریغ از اینکه راه هموار نیست حتی در ها هم همه شش قفله.
و حتی نگاه هایی الوده که تیر هایی اغشته به حرف مفت داره که در سدد اینه بخواد تو رو راکد کنه.
بعدش دلت خوش میشه به گرمای وجود همیاری در حین مسیر خانه. و باز هم دریغ از اینکه فقط مترسک هایی در جلد یک یار زیبا فقط خونت رو میمکند تا وقتی که فقط توان برای دیدن وضعیتت داشته باشی و سپس منجمد شوی.
اه ای وجود ناموجود بهر چه میخواهی از دگری بستانی و از برای خود تلنبار سازی.طمع تو دگران را کشت و بی جان ساخت. گر خودت بهر خودت چاره میساختی، دگر ازرده نخواهد بود ز میل و خواستگاه تو هیچ موجودی. هر کسی بهر خود راه و خانه ای میساخت، هنگامی هم که سیر و اشباع میگشت، یک سیر دگر همدم و همیار میشد.
ولی اصلا همه چی به کنار. حالا که اینطوری هم نمیشود، پس خودت بدو با قوت دلت تا همین اندک خون تنت گردش کند و تک تک مویرگ های بیکارت از چشم و هم چشمی دگر اعضایت به کار ایند.
سپس مطمئنا به خانه خواهی رسید، از ان پس خود را بپروان تا وقتی که سیر از پله های ترقی شوی، و مطمئنا ان زمان یاری چون تو همراهت خواهد ماند