فتح دوراهی

چرا باید گشت؟

همه چیز هویداس

ولی اری،باید گشت

باید گشت

ولی چه چیزی را؟

فقط یک چیز

چشم های واقعی خودمان را میان هزار لایه های عینک های مختلف که سوا کنیم از همه‌ی آن لایه های لجن وار

با ان ها میتوان همه چیز را دید،لمس کرد،راه و چاه را یافت،درد ها را زدود و حقیقت زیبا را یافت

چشم های تمام و کمال مسلح اینانند

ولی خب چه فایده که معدوند چنین کسانی و هیچ درک متقابلی از آنها ندارند؟

نه فایده دارد،زیرا همچون کسی می‌داند با هر کسی چه بگوید و چه کند تا همگی بتوانند او را درک کنند و حتی الگوی زندگی دگران،همان معدود اشخاص شوند

پس اگر درون گرایی و یا در انزوایی یا فکر میکنی تنها تو میفهمی و یا هزار چیز دیگر، بدان در اشتباهی

اما مساله اینجاست که نمیتوانی همه چیز و کس را تغییر دهی و اکثریت تابع اول چیزی هستند که به ذهنشان خطور میکند نه اینکه بشکافند و بسازند

اری درست است،این را واقعا نمی‌دانم چه باید کرد،گاهی باید بعضی مسایل را به حال خود رهانید و شما انچه برایتان درست است برای خود و پیرامون خود بسازید تا آنان که جویای حقیقتند،نه تو را،حقیقتی که تو آن را می‌نمایانی را دریابند

در اخر تنها می‌توان گفت نجنگ با ناهنجاری هایی که کل پیرامونت را بغل زده‌اند.آن را به حال خود رها کن

ولی پیرامونت را با حقیقت شیرین و کمال رو‌به‌رو کن،سپس پیرامونت هم تمامی ناهنجاری ها را از خود می‌راند.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۰:۴۵
سیاه و سفید

راه میری توی خیابونا.سوز سردی هوا تابت رو دو دستی میکنه و میبره. 

دلخوشیت میشه یک خونه که راهش برات هموار باشه.ولی دریغ از اینکه راه هموار نیست حتی در ها هم همه شش قفله. 

و حتی نگاه هایی الوده که تیر هایی اغشته به حرف مفت داره که در سدد اینه بخواد تو رو راکد کنه. 

بعدش دلت خوش میشه به گرمای وجود همیاری در حین مسیر خانه. و باز هم دریغ از اینکه فقط مترسک هایی در جلد یک یار زیبا فقط خونت رو می‌مکند تا وقتی که فقط توان برای دیدن وضعیتت داشته باشی و سپس منجمد شوی.

اه ای وجود ناموجود بهر چه میخواهی از دگری بستانی و از برای خود تلنبار سازی.طمع تو دگران را کشت و بی جان ساخت. گر خودت بهر خودت چاره میساختی، دگر ازرده نخواهد بود ز میل و خواستگاه تو هیچ موجودی. هر کسی بهر خود راه و خانه ای میساخت، هنگامی هم که سیر و اشباع میگشت، یک سیر دگر همدم و همیار می‌شد. 


ولی اصلا همه چی به کنار. حالا که اینطوری هم نمی‌شود، پس خودت بدو با قوت دلت تا همین اندک خون تنت گردش کند و تک تک مویرگ های بیکارت از چشم و هم چشمی دگر اعضایت به کار ایند. 

سپس مطمئنا به خانه خواهی رسید، از ان پس خود را بپروان تا وقتی که سیر از پله های ترقی شوی، و مطمئنا ان زمان یاری چون تو همراهت خواهد ماند

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۴:۳۷
سیاه و سفید

اگه بخوای زمان برگرده تا از نو درست بسازیش بازم اگه برگرده و درست کنی و بگذره بازم میفهمی باید یه جور دیگه استفاده میکردی که از این هم بهتر بود.

عوض همه‌ی اینها میتونی چیز هایی رو که الان بنظرت حقیقته رو بنویسی و به زمان فرصت بدی تا از همه‌ی ناهنجاری هایی دورو برت استفاده میکردن، خودشون میبینن چه اشتباهی کردن، تو هم همینطور

انتقام هم نگیر، چون گذر زمان خودش هر کسی که صاحب حتی یه اشتباه هم باشه با همون اشتباهش زمین میزنتش

پس عاشق باش و چیزایی که بهت اثبات میشه رو تو ایندت به کار ببر

تاریخ و تجربه و علم رو با هم جمع بندی کن و صفحه‌ های بعد زندگیتو بی نقص طراحی کن

پس از زمان فرصت نخواه 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۰۴:۳۱
سیاه و سفید

تا کی باید بپوشونی خودتو.

بگو بالفرض میشه پنهون کرد اینهمه لجنو از باتلاقه دل.ولی اونی که بیاد سراغت از رو ماسکت یک دل نه صد دل میسپاره بهت،ولی وقتی تو منجلاب سختی ها که رفتی چطور میخوای یه تابلوی عبور ممنوع بزنی از دلت و یه مسیر انحرافی از دلت نشون بدی.بالاخره گرفتار باتلاق میشه و اونموقع اون نیس که غرق شه.تویی که هیشکی نمیتونه مثل یه خاکه پاک از روش رد شه.

پس بیا از همون اول یا از وجودت دریا بساز واسه شنا در اعماق شفافیتت، یا مثل یک خاک باش ولی حاصلخیز که بشه هم کاشت هم برداشت، یا هوا باش ولی بدون ابر سیاه که بشه درش پرواز کرد

اونموقع میتونی خیلی ملو اون صورتک رو برش داری

هرچی که دورت میبینی کسیه که از این سیمای ساده میگذره، ولی کل دنیاشو محو اونیه که تو وجودته

تصمیم با خودت

۳ نظر ۳۰ مهر ۹۵ ، ۰۱:۳۷
سیاه و سفید